loading...

steve

بازدید : 581
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 8:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

steve

دوسال پیش، دهم که اومدم مدرسه‌ی جدید می‌خواستم تو مراسم بیست‌ودو بهمن مجری باشم ولی زورم نرسید. مراسم خفن و فوق‌بامزه‌ای بود، توپ پلاستیکی رو سینه‌ی یکی از بچه‌ها جاساز کرده بودن که نقش پرستار زن رو بازی کنه(با عرض معذرت). سال بعدش، پارسال، با پسره دوست شده بودم. چندتا ترک که تو استودیو ضبط کرده بودن رو برام فرستاد و گفتم واو، چه کلمات عمیقی. بعد که درموردشون باهاش حرف می‌زدم می‌دیدم هیچ درکی از چیزایی که دادن و خونده نداره. یه تکست و نصفی هم براش نوشتم، ولنتاین پارسال یکیش رو خونده بود.
سال بعد من مجری بودم. قرار بود رئیس اتحادیه و چندتا آدم مهم هم بیان. روز مراسم اومدنشون کنسل شد و مدرسه کل مراسم رو منتفی کرد. من با واسطه فهمیدم کنسله و خودم رو زدم به نشنیدن، خودجوش از معلم اجازه گرفتم و با بچه‌ها رفتیم سالن، سیستم صوتی رو راه انداختیم و اینا، شروع کردیم مسخره بازی. اون دوتا شعر استادقیصرامین‌پور که آماده کرده بودم -یکی‌ش درمورد جنگ، اون‌یکی صلح- رو گذاشتم کنار «انقلاب ما انقلاب پیشرفت بوده، ما تو همه‌چی پیشرفت می‌کنیم، حالا هرچی می‌خواد باشه، موشک باشه یا نرخ تورم یا قیمت ارز!»(ببخشید!) یه کم مسخره بازی کردم و حرفام تموم شد، دوتا از رفقام هم اومده بودن بالا و خل‌بازی می‌کردیم و چرت و پرت می‌گفتیم و بچه‌ها غش کرده بودن، خیلی خوب بود. بعد یهو یکی از این مسئولای بسیج مدرسه‌مون پیداش شد، نمی‌دونم از کجا، اومد میکرفن رو ازمون بگیره که خب زورش نرسید و رفت.
ببینین، مدرسه ما دوتا ساختمونه. یکیش اووون‌سر حیاطه، کلاسا توشن. این‌طرف هم یه ساختمون دیگه‌ست که کتابخونه و آزمایشگاه و پانسیون و سالن امتحانات و اینا توشن. ما از پنجره مسئول‌بسیج رو رصد کردیم که با روحانیمون داره می‌آد و خیلی زود پراکنده شدیم رفتیم تو حیاط –عین ترسوا- منم رفتم کنار روحانیمون «حاج‌آقا چرا مراسم برگزار نمی‌شه؟ ما منتظر بودیم که بقیه‌ی کلاسا بیان، چرا کسی نیومد؟.. ا، مراسم کنسل شده؟ چرا؟.. ا،‌‌‌ای بابا، چه بد.» مسئول بسیجمون دیگه چیزی نگفت، بنده خدا، الحمدالله.
داشتم فکر می‌کردم چه سریع ارزش‌ها جابه‌جا می‌شه. پیارسال بعد از اون مراسم مفرح می‌خواستم از شدت پوچی گریه کنم، پارسال به‌هیچی فکر نمی‌کردم و بدون این‌که بدونم فقط می‌خواستم یه کاری کنم که خیال کنم داره خوش می‌گذره تا زمان سریع بگذره، حالا اینا آخرین چیزایین که بهشون اهمیت می‌دم و ارزش اولم چیزیه که تا پارسال همیشه از خودم قایمش می‌کردم تا یه‌وقت نفهممش.

راستی تا یادم نرفته. چند روز بود می‌دیدم که یه‌جوری شده ولی مجبور بودم ازش استفاده کنم، چون تو هردوره‌ای با یه رنگ خاص تستا رو تیک می‌زدم تا بدونم کی زدمش، و الان نوبت قرمز بود و لازمش داشتم.
امروز که دیدمش تازه فهمیدم عاشق خودکار صورتیه شده؛ این‌شکلی، بی‌چاره. از امشب تو یه جامدادی می‌ذارمشون.

پ. ن. اول. دوست دارم یه سری هم بیام بنویسم چی شد که از مجری بودن و اینا خوشم می‌آد، منی که از جمع دوستامم فراریم و بعد از دونفره، اولویتم همیشه تنهاییه. کنفرانسام، مناظره، چه ماجراهایی بودا.
پ. ن. آخر. بهش گفتم آخر پست آخرم سوال پرسیدم ولی هنوز جوابم رو نمی‌دونم. گفت چرا تو اینستاگرام نمی‌نویسی؟ یه چرت و پرت هم که بنویسی کلی کامنت بی‌خود می‌خوره زیرش. گفتم اون‌جا همه می‌شناسنم، همین الان که فقط علی شناساییم کرده (تو نسخه‌ی دستنویس کنن‌دیل، نوشته شرلک هروقت تو تشخیص هویت به مشکل می‌خورده می‌اومده خاورمیانه سراغ علی، تا با کمترین اطلاعات و ریزترین جزئیات متهمم رو براش شناسایی کنه) یه‌جوریم اصلا! می‌گه غصه نخور، اون با من، و هیچ ایده‌ای ندارم که می‌خواد چی‌کار کنه.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 116
  • بازدید سال : 359
  • بازدید کلی : 18103
  • کدهای اختصاصی