خب، معمولا هروقت پست میذارم، حاصل افکاریه که مدتها تو کلهام بوده، بعضا چندین ماااه، ولی همین یه خورده پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد که یهویی تصمیم بگیرم بیام و بنویسم.
خب، اولا که هیچوقت با من نیاین خرید لباس، چون تقریبا هیچوقت هیچچی نمیپسندم و حوصله و اعصابتون به هم میریزه. مثلا، دو سال پیش یه سری با مامان رفتیم و کلی گشتیم برام دنبال کاپشن، نیافتیم. چند روز بعدش مامان یه سوئیشرت برام خرید که اصلا هم دوستش ندارم، اسمش رو گذاشتم کاپشن که دست از سرم بردارن بذارن در سردترین شرایط هم همون رو بپوشم.
حالا یه مدت پیش دوباره منو بردن که کاپشن بخریم، منم طبق معمول چیزی رو نپسندیدم. البته من واقعا نمیفهمم چهطور ممکنه یه موقعی هوا اونقدر سرد باشه که لازم بشه آدم کاپشن بپوشه، فوقش خیلی سرد بشه از زیر هودی یا سوئیشرتت یه بلیز گرمتر میپوشی خب، اه!
آره خلاصه، عوض کاپشن و اینا، تصمیم گرفتم کینهها و حسادتهای قدیمیرو کنار بذارم و یه هفته پیش زد به سرم و
اینوخریدم، یحتمل آخریش بود چون من که خریدمش ناموجود شد. یه نیم ساعت پیش رسید. مثلا ایکسلارجه، بعدش دستاش برام کوتاهه، و از همه افتضاحتر، وایی، تنم که کردمش و پشت آینه وایسادم تازه فهمیدم، نوشته looked، به جای locked، وای، این یعنی یه افتضاح واقعی، اه! یه بار هم که بالاخره از طرح یه لباسی خوشمون اومد غلط املایی داره. کلاهش هم کاملا غیرقابل استفادهست برام. از اون طرف کیفیت چاپش هم واقعا خوب نیست.
لطفا تقاضای رمز نفرمائید.آره خلاصه، خوبه همه میگن نباید اینترنی لباس خرید و بعدش من گوش نمیدم.
خب حرفم همین بود، ولی حالا که فکر میکنم بازم حرف دارم، برم به عنوان اضافه کنمش...
میگن دوست خوب کسیه که قبل از خودت استعدادهات رو شناسایی میکنه(کی میگه؟؟ خودم!)، آره خداییش، برای روانشناسی ساخته شدهام، بس که میتونم تو افکار و اعمال اطرافیانم تاثیر بذارم.
اون شب داداش بزرگه و کوچیکهام (مثبتمنفی دوسال) با یکی از دوستاشون رفته بودن بیرون، با ماشین. دوازده برگشتن و به بابا گفتن فلان دوست بابا زنگ زد و ماشین رو برای دو سه روز قرض خواسته و ماشین رو بردن براش. قبلا هم چند سری بهشون قرض دادیم ماشین رو. زدن تو کار ساخت و ساز و کل زندگیشون رو فروختن، ولی الان دارن بدجور سود میکنن. آره خلاصه، من از همون لحظه فهمیدم ماشین رو دادن به فنا، ولی خب چیزی نگفتم. بابا هم شک کرد و فردا باهاشون صحبت کرد باز ولی اینا به روشون نیاوردن و بابا هم دیگه گفت لابد راست میگن و اینا، بس که خوب فیلم بازی میکنن.
به منم چیزی نگفتن ولی من که میدونستم ماشین یه چیزیش شده. داشتم با خودم فکر میکردم چی کار میتونم کنم که خودشون برن به بابا بگن، خیلی فکر کردم ولی فقط یه به یه نتیجهی کوتاه رسیدم. فردا صبحش به داداش بزرگهام گفتم ولی بابا میدونه یه چیزی شدههاا، به روتون نیاورد، در همین حد، فقط همین.
ده دیقه بعدش داداش بزرگم رفت همه چی رو به بابا لو داد، که برگشتنی داداش کوچیکهی خلم اصرار کرده که بده من برونم و ایشون هم قبول کرده و اوشون هم گند زده.
اوضاع بعدش از این هم پیچیدهتر شد، همه یه شبکهی اطلاعاتی رو تشکیل میدادیم که توش همه زیرمجموعههای من محسوب میشدن و از اونطرف، هر کس فکر میکرد من محدودترین منبع محسوب میشم و فقط چیزایی رو میدونم که اون بهم گفته، خیلیی باحال بود! با روشهای اعتراف گرفتن مختلف، مفهوم مهرهی سوخته و تحریف اطلاعات و توجیه وسیله به واسطهی هدف و اینا کاملا آشنا شدم!
خداییش خیلی از خودم خوشم اومد، ولی به خاطر شرایط خاص هنوز نمیتونم اعلام کنم که من درجریان وارد شدم و میدونستم و میدونم و باعث اعتراف شدم و اینا، گفتم لااقل اینجا بگم.
یه مطلب دیگه هم یادم اومد!
ما یه خر مادهی نوجوون هم داریم، که پشگلش(لازمه بگم با عرض معذرت آیا؟!) میشه همون عنبرالنسای معروف که هرتیکهاش شده پونزدههزارتومن انگار، قبل کرونا دو تومن بود، البته ما جمع نمیکنیم عنبرالنساش رو.
هرروز که حیوونامون رو تو یه محوطهای آزاد میکنیم که بگردن، یه نفر که اونجا تقریبا حکم کارگر رو داره(بهش میگن تکنسین!)، این بدبخت رو میبنده یه گوشهای که بعدا راحت عنبرالنساش رو جمع کنه، بابا هم کاری به کارش نداره. منم یه سری رفتم هم طنابش رو پاره کردم، هم زنگولهاش رو در جای بسیار خلاقانهای مفقود کردم. چه معنی داره حیوون بدبخت رو بیشتر از این عذاب بدین واسه این چیزا آخه؟ بدبخت گناه داره به اندازهی کافی. تقریبا یه ماه پیش این کار رو کردم. تازه یه چند روزیه که بابا میپرسه زنگولهی این کجاست؟ و منم زل میزنم به سقف!
آره خلاصه، خیلی حرف زدم دیگه =)